جدول جو
جدول جو

معنی راه دادن - جستجوی لغت در جدول جو

راه دادن
اجازۀ عبور دادن، به یک سو رفتن و راه را برای عبور کسی باز گذاشتن
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
فرهنگ فارسی عمید
راه دادن
(تُ / تُ رُ شُ دَ)
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن:
هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر
کسی که معده پر ز آتش سقر دارد.
ناصرخسرو.
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر براهبری حیدر.
ناصرخسرو.
راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدارخویش.
ناصرخسرو.
راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام.
(منسوب به خیام).
چه بودی که در خلد آن بارگاه
مرا یکزمان دادی اقبال راه.
نظامی.
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت.
سعدی.
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تانیاید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی.
غماز را بحضرت سلطان که راه داد
همصحبت تو همچو تو باید هنروری.
سعدی.
اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.
سعدی.
بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت
ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود.
سعدی.
بنرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم کرده راهی ده ای نیکبخت.
ملک الشعراء بهار.
، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن:
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندادند راه.
فردوسی.
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن:
چو دولت هر که را دادی بخود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه.
نظامی.
- راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی
باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن:
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین.
فردوسی.
از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان).
- راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف).
- راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) :
راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی
با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار.
حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم).
و رجوع به ره دادن شود.
- راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن:
داده ست جفای روزگار ای دلخواه
برموی سیاه من سپیدی را راه.
ادیب صابر.
، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
راه دادن
گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
راه دادن
((دَ))
رخصت دادن
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تِ بَ وَ دَ)
اظهار عقیده و رای کردن. (فرهنگ غفاری). رأی دادن. رجوع به رأی دادن شود، حکم کردن. (ناظم الاطباء). قضا کردن. فتوی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَوُ کَ دَ)
راه دادن. اجازه دادن. (یادداشت مؤلف). بار دادن. اجازۀ ورود و وصول دادن. به حضور پذیرفتن:
شکر خدای را که سوی علم و دین خویش
ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا.
ناصرخسرو.
صورت بد را چو در دل ره دهند
از ندامت آخرش هم ده دهند.
مولوی.
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهد چه حاصلم.
سعدی.
ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال
ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش.
سعدی.
رجوع به راه دادن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ / دِ)
راه داننده، رهدان، آنکه بر حقیقت راه وقوف دارد، (بهار عجم) (آنندراج)، دانندۀ راه، (از شعوری ج 2 ورق 14) :
همو راهدان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار،
نظامی (از بهار عجم)،
، هادی و دلیل، راهنمای راه، (ناظم الاطباء) : بر تخت بنشست و راهدانان را بخواند گفت از اینجا راه بکجا کشد؟ گفتند: بکشمیر، (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی)، که بر راه و رسم آگاه باشد، که آشنا به آداب و راه و رسم باشد، که راه وصول بچیزی را بلد باشد
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ دَ)
رام کردن. آرام کردن. راحت کردن:
جلوه گری کرد و بیک غمزه او
فتنه نمود و دو جهان رام داد.
مولوی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ گَ تَ)
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن:
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست از آن رزم کوتاه دید.
فردوسی.
، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره دادن
تصویر ره دادن
اجازه دادن، وصول دادن، بار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
نمودن نمایش دادن: نمایش دادن به نمایش گذاشتن فرو آوردن نمودن نمایش دادن بمعرض تماشا قرار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
اظهار عقیده کردن، حکم کردن، رای دادن، چاشتن و یچیرنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دادن
تصویر بار دادن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
للتّصويت
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
Vote
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
voter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
投票
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ভোট দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
wählen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
голосувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
głosować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ووٹ دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
kupiga kura
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
ลงคะแนน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
oy vermek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
투표하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
投票する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
להצביע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
मतदान करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
stemmen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
votare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رای دادن
تصویر رای دادن
memilih
دیکشنری فارسی به اندونزیایی